پرده برانداختی، چهره برافروختی


میکده را ساختی، صومعه را سوختی

من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم


تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی

بر سر اهل وفا سایه نینداختی


غیر متاع جفا مایه نیندوختی

تا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زد


چشم امید مرا از دو جهان دوختی

ای دم باد صبا خواجه ما را بگو


بندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختی

با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش


کز سخن ناخوشش سخت تر افروختی